سلام
با دختری که حدود 5 سال از من کوچکتره آشنا شدم (الان 19 سالشه) ازش خوشم اومد و شروع کردم در موردش تحقیق کردن (در این بین و قبل از اینکه چیزی به اون دختر بگم عاشق من شده بود و از من خوشش اومده بود و خیلی دوستم داشت )چند وقتی با هم تلفنی صحبت می کردیم و از من می خواست باهاش بیرون بروم خیلی به من وابسته شده بود با اینکه خیلی باهاش بیرون نمی رفتم و حتی بهش زنگ نمیزم، بیشتر اون بهم زنگ میزد و پیامک میداد و حتی همیشه میگفت چرا تو زنگ نمیزنی البنه لازم به ذکر است آشنایی ما از محیط کار شروع شد و زمانی که ایشون کارآموز مجموعه ای شد که سرپرست اون واحد من بودم منم تو کار همیشه جدی بودم تا اینکه با هم تلفنی صحبت می کردیم چندین مرتبه بیرون میرفتیم، من خیلی مغرور بودم با رفتارش کاری کرد که من مغروریتم را براش کنار گذاشتم و شدم فردی با احساس برای ایشون - البته بگممم من هنوز مغرور و بی احساسم برای بقیه- پرسجو گردم گفتن خانواده خوبی داره، در مورد عموهاش و خانوادش پرسیدم گفتن آدمای خوبین همین که داشتم تحقیق می کردم در موردش شب ها با هم چت میکردیم همش میگفت اگه آدم یه اشتباهی بکه تو چیکار میکنی و هر چی بهش میگفتم چی شده میگفت هیچی تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد و متوجه شدم یه یه بار عقد کرده و یک سال بعدش جدا شده (تو سن 15 سالگی) می خواستم به رابطمون ادامه ندم ولی نتونستم شروع کردم ازش در مورد دلیل عقد و طلاق پرسیدن بهم گفت
من آدم پول دوستی بودم اولین نفری که اومد خواستگاریم هم پولداشت - هم ماشین هم خونه بهش بله گفتم عقد کردیم ولی رفتارش عوض شد، هر جا باهاش میرفتن فک میکردن من دخترشم (اختلاف سنیشون اینجوری که به من گفت 15 سال بود) تا طلاق گرفتیم، گفت شانسی که داشتم حق طلاق با من بود ازشم مهریه نگرفتم.
در این رابطه با خواهر و برادرم صحبت کردم بهم گفتن رو موضوع طلاقش بیشتر دقت کن حتی اگه شده نامزدش را پیدا کن
دوباره از خود دختر شروع کردم به پرسیدن
کسی بود که چون عاشقم بود و خیلی دوستم داشت به من دروغ نمیگفت
ازش پزسیدم
گفت فامیل نبوده
گفت بابام نمیزاش خیلی کسی بیاد خونمون وتسه خواستگاریم دلیلشم این بود که بابام میگه اینا پسرای خوبی نبودن
تو اوج ازدواج بودم اکثر دخترای فایل ازدواج کرده بودن
منم دلم خواست و هیچ مشکلی نداشتیم فقط دوستش نداشتم گفتم اونم به مرور حل میشه ولی نشد هر چی روزها میرفت بدتر میشدم و بعد از عقدم اخلاقش عوض شد خیلی نسبت به قبل تغییر کرد. طرز صحبت - زود عصبی میشد - قهر میکرد - و از این موردا
این چیزایی بود که همش به من میگقت
ازش پرسیدم پدر و مادر چی؟ گفت اونا مخالف ازدواج بودن ولی من خودم خواستم حتی عموهام تو عقدم شرکت نکردن
ولی نمیدونم چرا حس میکنم در رابطه عقدش به من دروغ میگه و هر حتی دروغکی بهش گفتم با یه مشاور صحبت کردم گفته حرفاش صحت نداره ولی به من گفت پس برو با همون مشاور صحبت کن
واسه خواهرم مطالبی که در مورد عقد کردنش گفته بود فرستادم اونم گفت فک نکنم راست بگه و بیخیالش شو، بهش گفتم یه بار بهش زنگ بزن ببین چی میگه، ولی خواهرم میگه منم زنگ بزنم همین چیزارا میگه
به نظر شما چیکارکنم؟ هر دوتامون همدیگه را خیلی دوست داریم ولی حالا بین این اتفاق گیر کردم
در ضمن به گفته خودش اگه ازدواج کنه چون رابطه جنسی نداشته اسم نامزدش از تو شناسنامش حذف میشه